روزهای تنهایی

این هم یه جور دفتر خاطرات اما از نوع دیجیتالی ؟!

روزهای تنهایی

این هم یه جور دفتر خاطرات اما از نوع دیجیتالی ؟!

قدرشناسی !!!

گاهی اوقات قدر چیزهایی که داریم رو اصلا نمی دونیم .... وقتی از دستشون می‌دیم حالا در به در دنبالش می ردیم و چشممون همش دنبالش هست ..........  

 این مساله درباره آدم ها هم صادق هست ... قدر همراهی خیلی از عزیزانمون رو نمی دونیم و اما بعد که تنها شدیم تازه ..............  

 

اول مهر ماه

 اول مهر ماه رسید .........  

دیشب رفته بودم شهرکتاب ... شهر کتاب جایی که اگه دلم گرفته ،‌اگه خسته ام ، اگه خوشحالم و.... خلاصه اگه یکی گمم کرد میتونه اونجا پیدام کنه چون بهم آرامش میده ....  

دیشب خیلی شلوغ بود یه عالم بچه مدرسه ای از هر سنی داشتن لوازم تحریر می خریدن ... دو تا دختر خانم به نظر محصل سالهای اول دبیرستان با پدر و مادرشون اومده بوودن خرید طفلک پدر که کنار دفتر ها ایستاده بود تا دختر ها دفتراشون رو انتخاب کنن و بذارن تو بغل پدر !!!! مثل سبد کالا !!!!!!!!  

حالا مگه کوتاه میان یه عالمه دفتر خریدن هر کدومشون دلم واسه باباهه سوخت خیلی سنگین بودن ... حسابی شلوغ بود هر کس دنبال یه چیزی بود یکی مداد ،‌یکی خودکار ، یکی خط کش و ....  

تماشا کردن این همه هیجان برای روز اول مدرسه هم خیلی جالب بود ........

دوست گمشده من

از دوران دبیرستان یه دوستی داشتم به اسم بهناز ... یه دوست صاف وساده و یکرنگ ... یه دل دریایی داشت که همیشه بدی هایم رو می بخشید .... تا بعد از فارغ التحصیلی هم  با هم ارتباط داشتیم تا اینکه من به خاطرقبولی تو ازمون استخدام آمدم تهران  و دیگه ازش خبری نداشتم ... (ازدواج کرده بود و خونه اش تلفن نداشت و موبایل هم نداشت نه خودش نه شوهرش) تا اینکه چند ماه بعد شنیدم که برادرش که تنها پسر خانواده بود فوت کرده و از فتش هم خیلی گذشته دیگه روم نشد برم خونه مادرش ...... بعد ازیه مدت هم که به شماره ای که از خونه مادرش  داشتم زنگ  زدم تلفن قطع بود ....  

از اون روزها ۳ سال گذشته  و من دلتنگ این دوست قدیمی ام.... دوستی که حتی تی جشن عروسیم نتونستم دعوتش کنم.....  

 امیدوارم روزی ببینمش .... و امیدوارم به خاطر اینکه توی اون روزهای سخت کنارش نبودم من رو ببخشه ..........

خواب

جدیدا خیلی بی موقع می خوابم می دونم خوب نیست اما ....  

برنامه جدیدم تنظیم ساعت خواب و بیداری ام هست ...

بهترین همسر دنیا

طفلک همسری کلی برای این که من بتونم راحت تر درس بخونم کمکم می کنه ! از کارهای خونه گرفته تا پختن غذا و ... احساس می کنم مثل یه کوه پشتم ایستاده تا اگه خسته شدم بدون ترس از افتادن بهش تکیه کنم .... 

امیدوارم شرمنده زحمت هاش نشم ....

زندگی

کاش می شد سرنوشت از سر نوشت .....

دلشوره !

یکمی دلشوره دارم ... دلم می خواد یه چیزی باشه که برای من  یه نیرو محرکه قوی باشه برای رسیدن به رویا هام .... درباره آزمون ارشد وقتی وبلاگ بچه ها رو می بینم واقعا دلشوره می گیرم انگاری تو دلم رخت می شورن !!!!  

گاهی دلم می خواد کاش یکی بود که با هم درس می خواندیم ... شاید اینجوری بعد از ۲ ساعت درس خواند مثل فنر از جام نمی پریدم و بعد دوباره برای شروع مجدد دچار اینرسی نبودم ....  

درس ها برام آشنا و آسون هست اما باید خوند ... می دونی حتی فکر یه شروع تازه هم جذاب هست ... امیدوارم نیرویی باشه تا همت کنم ....

ناظر کیفی ؟؟؟؟!!!!

یه روزی بعد از پایان سریال تلویزیون خواهرم خیلی جدی پرسد این آقای « ناظر کییفی» کیه که تو همه سریال ها هست ؟؟؟؟ 

تنبلی!!!!!!!!

هنوز نتونستم یه برنامه منظم داشته باشم ! فرصت زیادی نمونده و من می دونم که خیلی ها هستن که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدن و یا قرار بشن و هیچ کاری غیر از درس خواندن ندارن !‌ اما من هم رویای خودم رو دارم و می خوام همه تلاشم رو برای رسیدن به رویا ام کنم !!!!  

دیروز اصلا درس نخواندم !  .... چرا؟ .... تنبلی!!!!!  

اما همین جا به خودم قول میدم که مرتب و پیوسته درس بخونم حتی اگه کم باشه !!!!   

تیک تاک ...

زمان می گذره و من فکر می کنم که چقدر کار انجام نشده دارم  ... گاهی هم به این  فکر می کنم که اگه وقت رفتن برسه اونوقت با وجود این همه کار انجام نشده  چه احساسی خواهم داشت...  

به زودی یه لیست از رویاهام و کارهایی که می خوام انجام بدم تهیه میکنم ......  

بین من و روزگار فقط یک برنده هست و اون هم منم .... این و بارها بهش ثابت کردم...

زندگی پیچیده !

این روزها آقای همسر خیلی تحویلم می‌گیره ! چرا نمی دونم .... با این که فکر می کردم به خاطر این که با پدر و مادرش بحث کردم احتمالا باید از دست من ناراحت باشه !‌ هر چند این بحث درباره خود همسری بود و من بدون اینکه کوچکترین بی احترامی ای کنم کاملا منطقی جواب دادم هرچند برای اونا فقط منطق خودشون درست هست و همیشه اون ها هستند که درست می گویند !! خلاصه این که فعلا عروس بده هستم چون زیر بار حرف زور نمی رم و نمی تونم در مقابل حرفی بر خلاف منطق خودم ساکت باشم و یا بدتر بگم حق با شماست !‌ بدترین قسمت ماجرا این هست که این ماجرا هر چند ماه یک بار تکرار می شد و من همیشه با این تصور که به هر حال پدر و مادر همسری نگرانش هستن و از خیرخواهی اونهاست که این رفتار رو دارن یه جورایی راضی نگهشون می داشتم اما این بار دیگه پایانم ظرفیت من بود ! آخه وقتی بعد از 5 سال می فهمی که ادم هایی که همیشه سعی داشتی با هاشون جوری رفتار کنی که انگار پدر و مادر خودت هستن اصلا تو رو به عنوان عضوی از خانواده قبول ندارن و به نظر اون ها فقط یه پرستار یا کلفت هستی که باید پسرشون و تر و خشک کنی  و با وجود این که بیرون از خونه کار می کنی باید همه کارهای خونه رو هم خودت انجام بدی و ... وقتی هم با منطق باهاشون حرف می زنی می گن فکر تو غلطه !!!!!   و یا اینکه یه جوری بهت بگن که تو برای ارث ومیراث ما نقشه کشیدی اما ... بدتر از همه این ها این که به مامان خانمی زنگ زدن و گفتن که  برای من آینده و زندگی آقای همسر اهمیتی نداره و من فقط به فکر کارهای خودم هستم و با خدم اینجوری فکر می کنم  که هر وقت هم دلم خواست طلاق می گیرم !!!!!!  

شما بگید حق ندارم فکر کنم که ارتباط داشتن با کسانی که برای من احترام و ارزشی قائل نیستن لزومی نداره !!!؟؟؟؟

نکته جالب اینجا است که  همسری نه تنها به نظر از دستم ناراحت نیست بلکه یه جورایی برای این که من ناراحت نشم از هر گونه برخورد خانوادش با من و یا بالعکس جلوگیری می کنه ! حتی این بار که رفتم شمال وقتی گفتم من خونه پدر و مادرت نمی آم قبول کرد ! شاید برای اینه که به من حق میده !!!  

راستش این ماجرا برام چیزهای خوبی به همراه داشت :  

1- همسری برای حرف ها منطقی من احترام قائله و همیشه پشتیبان منه !  

2- احساس می کنم حال روحی ام خیلی خوبه ! توی این 5 سال با هر زنگ تلفن یا دیدار بخصوص اگه این دیدار در تنهایی بود دچار استرس و اضطراب می شدم برای این که فکر می کردم نکنه بخوان دوباره به من یا همسری گیر بدهند!!!!  

 

ماجرای فرش من !

دیشب از شمال برگشتیم !  از اونجایی موقع خرید جهیزیه خون مامان خانمی رو توی شیشه کردم و پاهای خودم رو تو یه کفش که من فرش فانتزی می‌خوام ! مامان خانمی هم برام خرید !! (البته ارزون تر از فرش واقعیه !) اما بعد از گذشت ۲ سال که فرستادمش شسته بشه وقتی برگشت فهمیدم که دو سال قبل چه .... !  

نمی دونم کی به این خارجی ها گفته شما می تونیین فرش تولید کنین ! با اجازه تون فرش خارجی و فانتزی بنده از اونجایی که بافته نبوده تار نداشته و پود هاش با چسب!!!!!!!! به یک لایه پارچه آهار داده چسبیده بوده می تونین تصور کنین که بعداز این که از قالیشویی برگشت چه شکلی بوده ! آهار پارچه زیری رفته بوده و چسب ها هم به خاطر آب گرم گلوله گلوله شده و... بدتر از همه که اگه پهنش هم می کردی بعد از یک ساعت زیرش یک کوه از خاکه چسب جمع می شد ... کار به جایی رسید که عصبانی شدم و جمعش کردم و اقای همسر بردش تو انباری ! خونه شد بدون فرش !!! (چون خونه قبلیه کوچیکتر بود همون یک تخته فرش کل خونه رو پر می ‌کرد بعد هم که آمدیم توی این خونه با این که بزرگتر بود فرش دیگه ای نخریدم !)‌ 

این سری که رفتم شمال به اصرار مامان خانمی شیر شدم و رفتم ۲ تخته فرش خریدم اما این دفعه فرش واقعی و البته ایرانی !!!!!

بی حوصلگی

دو روز هست که بی حوصله ام .......... سیستم خواب و بیداری ام به هم ریخته ...  

 

غیر منصفانه

دیروز رفتم بانک ! بالاخره موفق شدم و شانس آوردم چون مسوول باجه گفت که اگه نمی آمدی احتمالا کارتت هفته دیگه باطل می شد.... صبح که حاضر می شدم آقای همسر گفت می خوای باهات بیام ... منم از خدا خواسته قبول کردم.... یادتونه تو پست قبلی شاکی بودم که چرا همراهم نمیاد حالا واقعا شرمنده ام ...   

پ.ن :‌آقای همسر تا ظهر بدون اینکه حتی یک بار اخم به ابرو بیاره توی این گرما با من بود تا همه کارهام رو انجام بدم ...

امان از دست آقایون !

موندم از دست این آقایون چی کار کنم !!!!!!!!!! منظورم از این که همه آقایون رو جمع بستم همسر ناز خودم بود ! 

چرای همیشه این من هستم که باید بخاطر بقیه حتی تو انجام کارای مربوط به اون ها کمک کنم !!!!!  اما نباید انتظار داشته باشم که اونم کمکم کنه ........ بذارید از اول بگم ... 

یه ۲-۳ هفته ای هست که باید برم بانکی حساب باز کردم و چون از محل کارم دوره !( از طرف همین محل کار معرفی شدیم تا حساب باز کنیم و یه جورایی مجبور شدیم !!!)  اگه ماشین رو هم پارک کنی و بری احتمال این که برگردی و ببینی پلیس محترم بردتش پارکینگ خیلی زیاده به آقای همسر گفتم چون من باید وسط کارم برم و رفت و برگشت خیلی طولانی میشه اگه بدون ماشین برم بیا یه روز که بیکاری با هم بریم که تو توی ماشین بشینی و من برم سریع کارم رو تو بانک انجام بدم ........ اما ... اگه تحویلم گرفت  تازه بهش هم میگم ناراحت میشه ........ نمی دونم چرا نمی خواد یه سری کارها روانجام بده ..... مثلا روزی که شیفت نداره و خونه هست زنگ میزنه به من که سر کارم که داری میای مثلا ماست بخر ! خوب همسر نازنینم سوپر مارکت ۲۰۰ متر از در خونه فاصله داره خودت برو بخر ! یا بدتر ازون من ماشین نبردم و ماشین تو خونه هست و ایشون ماشین دارن بعد زنگ میزنه به من که سر راهت از میوه فروشی میوه و سبزی بخر !‌آخه مگه من چقدر میتونم این خریدها رو از میوه فروشی ( ۵ خیابون بالاتر از خیابون خودمون ) تا خونه بیارم یه توک پا ماشین و بردار برو خرید.........  وقتی هم که بهش این ها رو میگی ناراحت میشه و.... 

آرزو مونده رو دلم که یک ماه فقط یک ماه مدیریت مالی خونه با اون باشه همیشه با این جمله که تو بهتر میتونی خرج و مخارجمون رو مدیریت کنی ..... ام می کنه و.......بابا دلم می خواد یه بار فقط یه بار پول تو جیبی بگیرم ........   

نمی دونم با این اوصاف ما چه جوری ۹ سال تمام هست که با هم هستیم ۵ سال که ازدواج کردیم و ۳ سال که زیر یک سقفیم ............  

اینجوری که تنها بودم زندگی راحت تر بود !!!!! مجبور نبودی واسه کسی غذا درست کنی !!! ظرف های اضافی بشوری !!!! مهمون داری و ....دیگه بماند ....  

اگه یکی پیدا میشد و میگفت چه باید کرد خوب بود........... 

پ.ن :‌بی انصافی اگه نگم که گاهی تو درست کردن غذا کمکم میکنه و یا حتی خودش غذا درست می کنه .... همیشه اونه که نون می خره .... یا تو تمیز کردن خونه گاااهی کمکم میکنه ( اگه حوصله داشته باشه )‌.....