اول مهر ماه رسید .........
دیشب رفته بودم شهرکتاب ... شهر کتاب جایی که اگه دلم گرفته ،اگه خسته ام ، اگه خوشحالم و.... خلاصه اگه یکی گمم کرد میتونه اونجا پیدام کنه چون بهم آرامش میده ....
دیشب خیلی شلوغ بود یه عالم بچه مدرسه ای از هر سنی داشتن لوازم تحریر می خریدن ... دو تا دختر خانم به نظر محصل سالهای اول دبیرستان با پدر و مادرشون اومده بوودن خرید طفلک پدر که کنار دفتر ها ایستاده بود تا دختر ها دفتراشون رو انتخاب کنن و بذارن تو بغل پدر !!!! مثل سبد کالا !!!!!!!!
حالا مگه کوتاه میان یه عالمه دفتر خریدن هر کدومشون دلم واسه باباهه سوخت خیلی سنگین بودن ... حسابی شلوغ بود هر کس دنبال یه چیزی بود یکی مداد ،یکی خودکار ، یکی خط کش و ....
تماشا کردن این همه هیجان برای روز اول مدرسه هم خیلی جالب بود ........
یه پروانه را با دستات می گیری.
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی ....
فرار میکنه.
محکم بگیری....می میره.
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست
واقعا چرا منو تو اینقدر به هم شبیهیم !!!!
برو پست امروزمو بخون !!!!
نکنه دوقولوییم