روزهای تنهایی

این هم یه جور دفتر خاطرات اما از نوع دیجیتالی ؟!

روزهای تنهایی

این هم یه جور دفتر خاطرات اما از نوع دیجیتالی ؟!

دلم تا خدا گرفته ......

دلم خیلی گرفته خیلیییییییی  ... تا خودِ خودِ خدا ...... حتی کنترل این اشک های لعنتی رو هم ندارم ...... نریز خواهش می کنم ... فقط غرور نیم بندم برام مونده ...

کاش میدیدی!!!

ندیدی که چه با شور و شوق رفتم که یکمی قیافه ام از یکنواختی در بیاد شاید من و ببینی اما ندیدی .. سهم من از این همه شوق یه نگاه که به جای دیگه دوخته شده و  بعد سوال « خوشگل شدم ؟»  من  یه جواب زیر لبی آره ... 

کاش میدیدی ... شاید هم نمی خوای که ببینی ؟ نمی دونم پاک گیج شدم .... سهم من از تو حتی  وقتی درس نمیخونی هم هیچ ِ .... 

 بیخیال درست و بخوان ....... من به تنهایی عادت دارم ...

دل تنگی...

چرا دلم  براش اینقدر تنگه ؟ کنارمه  ...تو خونه ... میبینمش اما بودنش و حس نمی کنم ...اخم می کنه بی حرف ... دلم برای یه نگاه عاشقانه ...یه آغوش بی دغدغه آرامش بخش ... یه بوسه ... تنگ شده ......... اینه منو یاد اهنگ هم خونه گوگوش میندازه ........ 


هم خونه من ای خدا از من دیگه خسته شده
کتاب عشق ما خونده شده بسته شده

خونه دیگه جای غمه اون داره از من دور میشه
این خونه قشنگ ما داره برامون گور میشه 

ای دل من ای دیوونه بذار برم از این خونه
ا
اون دست گرم و مهربون با دست من قهره دیگه
چشمای غمگینش با من قصه شادی نمیگه

هم خونه من با دلم خیال سازش نداره
دستای مردونه اش دیگه میل نوازش نداره میل نوازش نداره

ای دل من ای دیوونه بذار برم از این خونه

وقتی به یاد اون روزا بوسه بو موهاش میزنم
سرش به کار خودشه انگار نه انگار که منم

شب تا میخوام حرف بزنم اون خودشو به خواب زده
اون مثل روزگاز شده یه روز خوبه یه روز بده یه روز خوبه یه روز بده

داد

دلم می خوادد بنویسم اما حس نوشتنم نیست .. این روزها احساسات ضد و نقیض دیوونه ام کرده ... بابا من می خوام برم یه جایی که هیچ کسی نباشه ... یه  عالمه روز تنها باشم ... به کی بگم ... دست و پام رو باز کنید ......... می خوام تو تنهایی داد بزنم...

راز

تو زندگی رازهایی هست که تو سینه ات سنگینی می کنه .... رازهایی که مثل خوره روحت و می خوره .... نمی دونی گفتنش ارومت می کنه یا بدتر زخم دلت رو تازه می کنه ...


کاش میشد سرنوشت از سر، نوشت ....

آرامش من

امروز حالم خوبه ... نه این که چیزی تغییر کرده باشه ...فقط وسط این همه تلاطم مادرم اومده ... بزرگترین ارامش دنیا... دیشب وقتی بغلش کردم آرامشی حس کردم که فقط آغوش مادر و نگاه مادر داره ...

تازه می فهمم عشق یعنی مادر نه کسی دیگر ... حاضرم همه عمرم کنیزیش رو کنم فقط برگردم پیشش ....

حال خوبی دارم خیلی خوب ...

فکر این که برم خونه و مادر بهم سلام کنه ... یه دنیا اشتیاق و هیجان داره ...

8-9 سال پیش دلم می خواست به جای مادر کسی دیگر جواب سلامم رو تو خونه بده اما الان می فهمم فقط مادره که همیشه عاشقانه جوابت رو میده ...


مادری عاشقتم

حس زندگی

احساس میکنم افسرده شدم ... این روزهاهمه در گیر خونه تکونی هستند و هیجان سال نو همه جا هست الا تو دل من ....  

حس خونه تکونی ندارم .... حس غذا درست کردن ندارم ... حس  بیرون رفتن ندارم ... حس کار کردن ندارم ...  حس زندگی ندارم ..... 

این روزها انقدر سردم که سرمای وجودم خودم رو میلرزونه .....  

دلم مامانم و میخواد یه آغوش بی توقع ....  

یک سالگی

این روزها اینقدر گرفته ام که حتی یادم رفت  که تولد یکسالگی وبلاگم  هست و  من یک سال هست که کم و بیش اینجا می نویسم ....

کار یا ....

بابا من می خوام برم تو این خیریه ها کار کنم ... با روحیه ام جوره .. یه کم حقوق بدهند که قسط هام در بیاد و هزینه علم آموزی ام هم بشه خدا رو شکر راضی ام .....  

یعنی به من کار میدن ؟؟؟  

پ.ن : فکر کنم همه حقوقم رو میدم به همون جایی که کار میکنم و جاهایی که عضوم و یه کم هم برای یلدای عزیزم ....

سرنوشت !!!

شاید باید باور کنم که روزگار از من قوی تره و من در مقابلش شکست خوردم .... ولی نه هنوز ایستاده ام.... 

کاش می شد سرنوشت از سر نوشت .....

آرام باش

آرام باش  

حوصله کن  

آب های زودگذر  

هیچ فصلی را نخواهند دید....

تردید؟؟؟ خستگی ... روزمرگی...

مدتی هست که فکر میکنم چی دوست دارم ؟ دلم می خواد چه کاری انجام بدم ؟ از چه کاری لذت می برم ؟ اگه مشکلی در خصوص میزان درامد نبود اونوقت چی کار می کردم ؟اصلا دلم می خواد کار کنم ....   

دلم می خواد درس بخونم ... منظم وبرنامه ریزی شده !  اما ...  

به شدت دچار روزمرگی ام ...  

حتی تو زندگی مشترکمون هم یه جورایی دست و پا میزنم  ...با این که همسری خیلی خوبه  اما اگه با این وضع من اگه یه روز خسته بشه و حتی دلش یه ادم جدید رو تو زندگیش بخواد بهش حق میدم ....

این روزها به شدت تنبل شدم شایدم سردرگمم ... نمی تونم زندگیم رو مدیریت کنم ... شاید بهتر باشه به زودی به یه مشاور مراجعه کنم ...  

دچار سکونم ... میدونم جوونی عمر زیادی نداره اما ... بازهم داره وقتم میره ...

دفتر...

نمی دونم چرا اینقدراز دفتر و جمع کردن دفتر خوشم میاد یعنی مریضم ؟؟؟؟ 

خواب یا دلتنگی ؟!

نمی دونم چرا این روزها کم می  خوابم ... شبها خوابم نمی  بره ! شاید دلم برای لالایی مادر تنگ شده ... آخرین باری که مادر رو دیدم 31 خرداد بود ... 10 روز دیگه میشه 2 ماه !!! دلم تنگ شده براش ... شاید بچه های من هم با من همین کار رو کنن ...  

پ.ن : هنوز بچه ندارم اما دلم می خواد یه خانواده شلوغ داشته باشم مثلا 4 تا بچه !!!!

چرا؟

چرا بعضی روزها اینقدر عصبانی ام ....  

امروز حتی تماشای ویترین مغازه ها هم آرومم نکرد ....  

چراااااااااااااااااااا؟ 

زندگی خیلی کوتاهه ... خیلی.... پس ؟؟؟؟؟ 

 

پ.ن : من هنوز به دنبال دوست ام هستم