امروز 18 ام مهرماه است . سال 1382 یعنی 7 سال پیش چنین روزی دقیقا توی همین لحظه ها پدر نازنینم برای همیشه رفت !
سال سوم دانشگاه بودم !
به عشق پدر درس خوندم برای این که هر وقت درس می خوندم اشتیاق و افتخار رو تو چشماش می دیدم ... هر بار که همکار هاش و می دیدم از پدر می پرسیدن این خانم مهندس اتِ ؟ پدر هم با افتخار می گفت آره !!! ( آخه پدر یه خانم دکتر هم داشت ! خواهرم یک سال قبل از فوت پدر پزشکی قبول شد ! ) ....
تازه دانشگاه ها شروع شده بود و من هم از اول مهر رفته بودم دانشگاه به خاطر خوابگاه و ... نمی دونم یا در واقع اون موقع نمی دونستم که چه بلایی سرم اومده که به شدت دلتنگ و بیقرار خونه بودم .... 2 هفته بعد از مهر به مامانم زنگ زدم و گفتم من دلم گرفته میخوام بیام خونه مامانم هم شاکی که تو که تازه رفتی برای چی میخوای برگردی مردم چی میگن !!! اون موقع با آقای همسر دوست بودم البته خانواده های هر دو تامون میدونستن ! واسه همین مامانم شاکی بود و فکر می کرد من دلتنگ اونم !
بعد از دو -سه روز اصرار من یه عصر مامان خانمی زنگ زد و گفت پدرت میگه چرا بچه رو اذیت می کنی اگه دلش میخواد بیاد بگو بیاد ! منم از خدا خواسته همون موقع وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم !
صبح زود که رسیدم خونه پدر بیدار بود و منتظر ! ساعت 5:30 روز پنجشنبه بود .
کلی اون روز خوش گذروندیم با خواهر ها !
صبح جمعه پدر اومد تو اتاقم و با خنده گفت تو قرار بود برای من کیف پول چرم بخری من هم که اونقدر بی تاب برگشتن خونه بودم پاک یادم رفته بود بهش گفتم یادم رفت ببخشید دفعه بعد حتما میخرم غافل از این که دفعه بعدی وجود نداره ....
ظهر جمعه موقع ناهار رفتم تو اتاق پدر . پدر نارسایی قلبی داشت و گاهی خسته می شد و می خوابید . رو تختش دراز کشیده بود برای ناهار صداش زدم گفت الان میل به غذا نداره و میخواد استراحت کنه ... اخرین باری بود که صدای پدر رو می شنیدم ....
وسط ناهار بودیم که حالش بهم خورد و تا رسیدن آمبولانس آقای همسر اومد ( اونم دکتره !) اما فایده ای نداشت وقت رفتن پدر همون روز و همون لحظه بود ...
تازه فهمیده بودم که بیتابی و بیقراری من به خاطر چشم انتظاری پدر بود و عجله اش برای رفتن ....
باورم نمیشه 7 سال گذشت ....
هنوز هم قلبم میگیره ....
دلم خیلی براش تنگ شده خیلی ... حسرت بوسه زدن به دستاش به دلم موند !
پ.ن : تو خونه ما از اول بهمون گفته بودن ما پول نداریم که شما برین دانشگاه آزاد ( اون موقع غیرانتفاعی اصولا یکی - دو تا بود ) درس بخونین سراسری قبول بشید یا هیچی !!!
سلام عزیزم مرسی که خواستی عضو گروه همسرانه شی
این وبلاگ فقط برای گفتن مشکلات هست و بچه های متاهل می تونن کمکتون کنم امیدوارم همین طور بشه
با موفقیت جزء نویسنده ها شدی و هروقت دوست داشتی می تونی نوشتن رو شروع کنی
این وبلاگ اصلیه منه
www.aloonake-manoto.blogfa.com
خوشحال می شم به این هم یه سری بزنی
سلام عزیزم خوبی؟
نام کاربری: rimikjoon
رمز عبور : ehsanorimik
مرسی که سر زدی
بوس بوسی
سلام عزیزم خوبی؟
بدو بیا با یه خبر داغ آپم
بوس بوسی
سلام خانوم مهندس
اولین باره یه پست و میخونم بغض میکنم
وقتی گفتی از پدرت می پرسیدن خانوم مهندست چی کار میکنه یاد برق چشمای بابام وقتی که کسی راجب من ازش می پرسه افتادم...مطمئنم که همین برق همون موقع تو چشمای پدرت بوده
.....تو و خواهر گلت هم الحق پدرتون رو رو سفید کردین
ارداه تون قابل تحسینه...ان شا الله خدا همیشه پشت و پناهتون باشه
مانیتور جلوم تار شد ریما...
پاشو برو درستو بخون دختر...
بابات از اونجا هم شاد میشه...
"... تصمیم گرفتم برنامه درس خوندنم و روند پیشرفت درسی ام رو اینجا بنویسم! "
پس کجاست این برنامه و روند ؟ من منتظرم.